این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(

کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

 

کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

(نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(

مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

-*---*

یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من

قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

خب.خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن.

 

ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا.؟

 

دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها