۱) بازارچه شرکت کردم. زیتون پرورده و پوستر های کوچولو(ازینا که میزنن طرفدارا رو دیوار اتاقاشون) فروختم.

۲)فهمیدم هرگز نباید بازارچه شرکت کرد. مخصوصا با یه شریک. همه پولاتون قاطی میشه. نمی توانید درست حساب و کتاب کنید. 

۳)سوار سرویس شدم. راه افتاد. دیدم که.ای دل غافل. فقط یه سوپر حواس‌پرت مثه من میتونه با هودی و کاپشن از کلاس بیاد بیرون و با کاپشن خالی بشینه تو ماشین. هودیشو تو راه با انداخته یا جا گذاشته.

۴)اومدم تو خونه. مامان خیلی خوشحال و سرحال، منم داغون و خسته. گفت حدس بزن چی شده؟

 

آقا ماجراش طولانیه. 

فقط بگم (لبخندی ذوق مرگ از یک گوش تا دیگری) لپتاپ عزیزم رسید

و من الان یه آدم لپتاپ دارم

:)

یه نوجوون اوتاکو و نیمه نویسنده ی لپتاپ دار

:)

 

 

 

کسی اسم، برای لپتاپ مشکی با کیبورد نقره ای_مشکی، سراغ داره؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها