از این پاک شده ها متنفرم.

خیلی نوشته بودم. از کلی درد و جنگ و اعصاب. ولی تبلتم زد ترکاند همه اش را. خلاصه اش می شوند اینها:

۱)از یکشنبه به بعد شال آبی رنگی با خودم میبردم مدرسه، طوری میبستم که فقط چشم هایم معلوم باشند و کمی از دماغم. دیگر حوصله لبخند زدن ندارم. دیگر حوصله شوخی کردن و کاوایی بازی نداررم. آدم ها تا یک حدی می توانند آنی شرلی ای و انیمه ای باشند دیگر.

۲)کلی ستاره روی مرکز مدیریت روشن شده. پس چرا شب قلبم تاریک و تاریکتر می شود؟

۳)my hero academia، انیمه ای که دارم می بینم، شده مصداق زندگی ام. پسری به اسم میدوریا که در دنیای ابرقهرمان ها، قدرتی ندارد ولی می خواهد قهرمان شود. من هم می خواهم در دنیای تیزهوشان، هدف والایی داشته باشم. دوست دارم در دنیای تبهکاران قهرمان بشوم.

۴)فهمیدم اوتاکو بودن، یعنی عاشق انیمه و مانگا بودن یعنی پول خرج کردن و قانونی خریدن انیمه و مانگا. پس من اوتاکو نیستم. اگر هم باشم،ویبابو هستم. کسی که ژاپن را بهشتی برین میداند و با چاپ استیک نودلیت می خورد و سعی می کند لباس و حالات ژاپنی داشته باشد. 

این چیزیست که ف بهم می گوید. می گوید من دیوانه و معتاد چیز بچگانه ای مثل انیمه هستم و چون خودش عاشق ممنوعه و مانکن است خیلی خفن و با هوش است. می گوید چون درباره ژاپن چیز های خوب می گویم، دارم به کشورم توهین می کنم و ازش متنفرم.

بله. من از وضعیت کشورم متنفرم. ولی میدانی؟ هدفم در زندگی این است که بچه های اینده، فقط یکی. درسته فقط یک انیمیشن داشته باشند که هر هفته دیوانه وار منتظر آمدنش باشند و با دیدنش به فرهنگ خود افتخار کنند. پس بله من از کشورم متنفرم.

من عاشق کارتونم؟ نه. تو کسی هستی که فرق انیمه و کارتون را نمی فهمی. کسی که بلد نیست هورمون های خشمش را به دلیل نامعلومی کنترل کند. من عاشق انیمه ام. همین است که هست. از همین تریبون بهش می گویم، من دیوانه ژاپن نیستم، آنطور که تو عاشق میلاد کیمرامی. من فقط ازش لذت میبرم. از نگاهشان به دنیا، از نگاه انیمه ژه دنیا لذت می برم. وی خواهم مثل آنها کامل باشم و ازش درس میگیرم.

۵)نم دانم چرا تعداد پست های فولدر قتلگاه» داره مدام بیشتر و بیشتر میشه. یعنی دارم بیشتر میمیرم؟

۶)از شنبه اب خوش از گلوم پایین نرفته. اخبار رو نگاه می کردم، ظلمو نگاه می کردم و از اون بدتر، ظلمی که خود مون، به قول گفتنی مردم نفوذیای اخلالگر سر خودمون آوردیم/اوردن رو نگاه می کردم و حرص می خوردم. مردمی که همه زندگیشونو از دست رفت. مردمی که این بلا رو سرشون اوردن، مردمی که دستور این کارو دادن.

مردمی که این خبرا رو سانسور می کنن، مردمی که خبرای سانسور شده میدن دست بقیه مردم. مردمی که هیچ کاری نمی تونن بکنن به جز نگاه کردن. مردمی که زنگ مطالعات اجتماعی با چند تا کلمه ناچیز، یه جوری از درون و بیرون نصفت می کنن که نمی دونی باید چیکار کنی به جز قایم شدن پشت کاغذای کتاب. مردمی که میزنن پشتت میگن چیزی نیست.

همه این مردم، این شخصیتا داستانمونو تشکیل دادن. نویسنده ماهر بوده، در عین حال بی رحمانه حقیقتو نقش کرده روی صفحه دنیا. چجوری آخه خدایا.انگیزه هاشونو خلق کردی؟ اهدافشونو ارزوهاشونو دلایل و اعمال شون رو.

دوست دارم که ازت یاد بگیرم. لطفا.منو سریعتر نجات بده. کمکم کنبیام پیشت. ازت یاد بگیرم. بهم بگو. باهام حرف بزن.

میدونم داستان باید هیجان داشته باشه.ولی اصلا چرا مارو نوشتی؟

 

هدف از این پست فقط این بود که بفهمم.هنوز امیدی هست؟

هنوز ممکنه همه این بدبختیا حل بشن؟

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها