واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.

وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 

تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیاری. بخوای بلند شی و پرواز کنی، یک احساس آبی رنگ و زیبا درونت بال می زند که مجبورت میکند تکان بخوری.

حس میکنی که ازبال های آن پرنده آبی هم سبک تری.

 

 

 

 

تلخ و اعصاب خرد کن نوشت:احساس شگفت انگیزیه، خوندنشون. کتاب ها رو میگم. ولی نوشتنشون درد داره. نه یه درد لذت بخش، واقعا درد داره. از همون دردایی که ذهن انسان ذاتا ازش فراریه، و مشکل اینه که نمیتونی فریاد بکشی. فقط مجبوری کلمه ها رو از هزارمین تا اولی، هفت تا هفت بشماری.

درد داره، مخصوصا وقتایی که نمیتونی یا نمیخوای بنویسی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها