ساعت ۵:۳۰ بلند شد.

سیزده ثانیه طول کشیده بود که زنگ تبلت، که آهنگ خیلی بردی بود بیدارش کند.

عجیب بود.

آهنگ بردی معمولا ده ثانیه ای بیدار می کرد.

کتری را روشن کرد.

ادامه داستان با پس زمینه تق تق آرام کتریست.

نمازش را به زور خواند.

خودش را توی پتو، روی مبل گلوله کرد و به صدای ملایم کتری گوش داد.

تق تق تق ترق ترق ترررق.

چایی ریخت. مثل همیشه نان و پنیر خورد. به غرغرهای خواهر دوقلوی رو مخش گوش داد که از نان و پنیر خسته شده بود.

ساعت ۶:۰۰ بود.

لباس مدرسه اش را پوشید.

کتابی از توی کتابخانه برداشت. هر چه تلاش کرد، دید نمی شود با دست های فرو رفته در پتو مسافرتی همزمان کتاب به دست گرفت. 

پس فقط امیلی و صعود را گذاشت روی قلبش.

و به صدای خش خش پتوهای خانواده اش گوش داد

ساعت ۶:۱۸ بود.

دوان دوان رفت سر کوچه. تنها کار فیزیکی روز او همین بود.

توی سرویس نشست. امروز نوبت او بود جلو بنشیند.

سرویس حرکت کرد.

و به خواهرش زمزمه کرد:امروز از دیروز بدتره.

قبل از اینکه موافقت کند، نورکی روی صورتش افتاد.

چشمش به آفتاب در حال طلوعی افتاد که از انتهای کوچه ای می درخشید.

او و خواهرش با هم لبخند زدند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها