صدای توپ

بوم

بوم

شترق

بوم

همین پریروز شبی در مدرسه یکی دیده بودم.

ولی خب کم بود.

فقط یک دانه بود.

باید دنبالش می رفتم.

از بالکن معلوم نبود

از پنجره آشپزخانه هم.

صدایش همچنان می آمد.

بوم.

بوم.

صبر نکردم.

خانه پر از پتو مسافرتی است.  یکی را انداختم روی دوشم و دویدم پایین.

در  منتهی به کوچه را باز کردم.

هیچکس نبود.

درخت کاجی که خیلی دوست داشتم، قد علم کرده و جلوی هانابی که بیشتر دوست داشتم را گرفته بود.

دویدم وسط کوچه تا ببینمش.

نور کمرنگ زردی دیدم.

 صدای بوم.

بوم.

ولی همه اش را ندیدم.

صدای پا آمد.

دویدم توی حیاط. ولی پدرم بود. به خشکی شانس.

مرا فرستاد توی خانه.

هانابی را ندیدم.

دیگر هرگز نمی توانم ببینمش.

هرگز.

هرگز.

اگر هم چیزی شبیهش را ببینم، شاید دیگر برایم هانابی نباشد.

دیگر مراسم قشنگ و شگفت انگیزی نیست که بالای سر مردم کیمونوپوشی آنسوی آسیا به پرواز در میاید.

فقط . اسمش می شود آتش بازی.

دیگر برای من هانابی نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها