باشه مامان

قول میدم.

اونجور که دوست دارم زندگی کنم.

من دیگه اونی نیستم که تا می رفتی بیرون لپتاپو روشن می کرد.

دیگه یه درسخون تک بعدی نیستم.

نقاشی می کشم، با اینکه دوست ندارم. اتاقم همیشه مرتب شده، روزم برنامه داره، درسامو به موقع می خونم نه شب امتحان. حتی نماز می خونم.

به خاطر تو.

من مثل دانش آموزات نیستم که تا نصفه شب با دوستاشون چت کنن.

شاید یه زمانی میتونستم باشم.

ولی میدونی؟

دیگه زیر بالشم کتاب نمی ذارم، پنج تا کتاب نمی برم مدرسه، مثل یه کوه کتاب متحرک از تو کتابخونه نمیام بیرون. دیگه دستم به نوشتن نمیره.

حیف.

دیگه قصد ندارم به خاطرت عوض بشم.

الان خوبم.

مفید، خوب، شاد و پر آرزو.

نمی خوام هفت سال از عمرمو بذارم تو راه پول پارو کردنی که از راه کشتن ارزوهامه.

حتی اگه نتونم اندازه عقاب پرواز کنم، تلاشمو می کنم. آسمون همون اسمونه. حتی اگه مدیر استودیوی خودم نشم، یا نویسنده ۳۱۴ کتاب کودک و نوجوان که اسمم تو کتاب ادبیات هشتم بیاد، یا هر کار عقاب گونه دیگه ای.

می تونم اندازه به گنجشک بالا برم. فرار کنم ژاپن، هر روز سوار مترو برم سر کار، روی طرح و ارک های داستانی کار کنم، تابستونا برم فستیوال آتیش بازی، بهار گل ساکورا جمع کنم.

من قاتل ارزوهامه نیستم

____

ببخشید که چند وقته پستام همش پر از خیال بافی های آینده شده. چند وقت خیلی فکرم درگیرش بود ولی حالا دیگه تکلیفم با خودم مشخصه :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها