بدترین درد دنیا اینه که درد دوستانت، عزیزانت، بهترین آدمای زندگیت رو ببینی و نتونی کمکشون کنی. پیششون نباشی که کمکشون کنی.

آدمایی که یه زمانی کمکت کردن. یه زمانی عوضت کردن، روحت رو صیقل دادن.

---

ملکه ها تنهان. همیشه اینجوری بوده. وقتی خسته شدن از تکرار، غم پاییزی رو دلشون سنگینی می کنه و خسته و داغونن، باید تنها تحملش کنن. 

اونم عین ملکه هاست. از درون حسابی نگران سرزمینشه، مهربون و عادله، ولی از بیرون باید قدرت و وقارشو خفظ کنه. ابهت و ترسی که تو دل بقیه میندازه رو.

ابهت دردناکه، آدمو تنها می کنه، ولی خب.این وظیفه ملکه هاست.

ولی ملکه ها هم یه ندیمه هایی دارن مگه نه؟

---

یه شخصیت شجاع و عجیبه. دختری که تو خیابون بزرگ شده، از دست پدر و مادر ثروتمند و زورگوش فرار کرده، خواهرش با ای محله اراذل می گرده، و اون فقط خودشه و خودش. باهوشه، ولی کسی که مجبوره تو خیابونا زنده بمونه کی به درس و آینده فکر میکنه؟ فردا هم زنده موندن غنیمته.

یه دوست نصفه نیمه داره. از اون دوستای خوب و دلسوز. مدام براش نگرانه و می خواد یه کاری براش بکنه و نمی تونه. مثل یه مادر مهربپن. ولی خب.اون مادر نمی خواد. به نظر خودش دیگه دوستم نمی خواد.

ولی می خواد. اون خستست از تلاش برای بقا. یه سایه نیاز داره در بیابان خستگی.

Unlasting

Unlasting

Lisa

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها